Thursday, January 31, 2008

دختر امپراطور

درست قبل از اینکه مادر "زی وی " چشم از جهان ببندد ، در همان حال که بسیار بیمار و رنجور بود به دخترش ، "زی وی " گفت که پدر تو در واقع امپراطور چین است. مادرش به او وصیّت نامه ، یادگار ها و مدارکی داد که بر اساس آن او می توانست اثبات کند که دختر امپراطور است .


پس از فوت مادر " زی وی " و انجام مراسم تدفین ، دخترک برای یافتن پدرش به پکن سفر کرد.

او می دانست که در ان شرایط دیدن پدرش کاری سخت و دشوار است . به این دلیل که پادشاه در " شهر ممنوعه " زندگی می کرد. " شهر ممنوعه " در مرکز شهر پکن پایتخت چین قرار داشت و مردم عادی اجازه رفت و آمد و حضور در آن را به راحتی نداشتند.

به همین دلیل " زی وی " تصمیم گرفت برای دیدن پدرش راهی دیگر پیدا کند چون ورود به "شهر ممنوعه " برای او غیر ممکن بود. او تصمیم گرفت هنگامی که امپراطور و ملازمان اش برای شکار به جنگل و بیشه زار اطراف می روند در مسیر راه او را ببیند. برای همین پشت درختان و بوته ها پنهان شد تا هنگامی که آن ها می رسند ، بتواند امپراطور را ببیند.


همانطور که او پشت بوته ها پنهان بود ، امپراطور که در حال شکار بود به اشتباه تیر را طوری پرتاب کرد که تیر به بوته ها خورد و دخترک که پست بوته ها بود زخمی شد. امپراطور که به اشتباه تیر را به سوی " زی وی " پرتاب کرده بود از این عمل خود بسیار ناراحت شد.

به همین امپراطور و همراهان اش ، " زی وی " را برای درمان و یافتن پزشکی به "شهر ممنوعه " بردند. هنگامی که دخترک بی هوش بود ، امپراطور مدارک و یادگاری هایی را که مادرش به تو داده بود و همراه دختر بود می بیند و متوجه می شود که این دخترک ، دختر واقعی او است. او از پیدا کردن و بازگشت دخترش بسیار شاد شد و او را شاهزاده خانم امپراطوری نامید.

بعد از بهبودی " زی وی " او فرصت کافی برای کشف و گردش در " شهر ممنوعه " را پیدا کرد. شهری بسیار بزرگ با بیش از هشتصد ساختمان و 9999 اتاق.

رنگ اصلی ساختمان های "شهر ممنوعه " زرد بود ، چون زرد رنگ و نشانه خانواده سلطنتی محسوب می شد.

"شهر ممنوعه " به دو بخش اصلی تقسیم شده بود . بارگاه و حیاط بیرونی که امپراطور فرماندهان عالی کشور را در ان سازمان دهی کرده بود و بارگاه داخلی که با خانواده سلطنتی خود در ان زندگی می کرد. او چون از خانواده سلطنتی بود می بایست تا زمان ازدواجش در قسمت داخلی "شهر ممنوعه " زندگی می کرد. تا آن زمان و طول مدتی که در قسمت داخلی زندگی می کرد او به فراگیری موسیقی و نحوه رفتار و پوشش مانند یک شاهزاده خانم پرداخت.



ترجمه و بازنویسی : سحر اخوان

بانویی با کلاه میوه ای



سلام .
اسم من " کارمن " است و در برزیل زندگی می کنم .

نه...اشتباه نکنید، من " کارمن میراندا " ی معروف نیستم. اگر چه مثل او لباس های بلند می پوشم و کلاهی میوه دار بر سرم می گذارم. حالا داستان " کارمن میراندا " را برای تان تعریف می کنم تا بدانید که چرا شبیه او لباس های بلند می پوشم و کلاه میوه دار بر سر می گذارم.

کارمن میراندا خواننده معروف فولکلور برزیلی بود. او در سال 1909 در پرتقال متولد شد. هنگامی که او تنها دو سال داشت خانواده اش به برزیل مهاجرت کردند. البته مهاجرت از پرتقال به برزیل امری برای افرادی که در پرتقال زندگی می کردند محسوب می شد به این دلیل که دو کشور پرتقال و برزیل هم زبان بودند و آداب و رسوم یکسانی هم دارند. پرتقال کشوری در اروپا و همسایه اسپانیا است. پانصد سال پیش پادشاهان و شاهزادگان اسپانیایی و پرتقالی کاشفانی مانند کریستف کلمب را برای پیدا کردن سرزمین های جدید فرستادند. کاشفان پرتقالی به سمت آمریکای جنوبی فرستاده شدند و برزیل را پیدا کردند. از ان به بعد بسیاری از مردم پرتقال به برزیل مهاجرت کردند ، مردم برزیل به زبان پرتقالی صحبت می کنند.




" کارمن " و خانواده اش در یکی از شهر های بزرگ برزیل ساکن شدند. " کارمن " علاقه بسیار زیادی به خوانندگی داشت و پس از اینکه تحصیلاتش را در مدرسه به پایان رساند ، خواننده ای مشهور شد . او آهنگ های فولکلور که مربوط به نوعی رقص سنتی در برزیل به اسم " سامبا " می خواند. این آهنگ ها توسط برده های آفریقایی به برزیل آورده شده بود.او در هنگام آواز لباس و دامن های بلند می پوشید و بر روی سرش میوه هایی را می گذاشت.

" کارمن " به این دلیل میوه ها را هنگام خواندن روی سرش می گذاشت ، چون زنان "باهیا " ( قسمتی از برزیل) هنگامی که می خواستند میوه هایی را که از درختان باغ های شان چیده بودند به بازار ببرند آن ها را در سبد هایی می ریختند و آن سبد ها را روی سرشان می گذاشتند و به بازار می برند . آن ها در مسیر بین باغ های شان تا بازار با سبد هایی پر از میوه بر سر آهنگ هایی نیز می خوانند و با حرکاتی موزون در دسته هایی به سمت بازار می رفتند. میوه هایی مانند کیوی ، موز و سایر میوه های مناطق گرم استوایی را در این سبد ها حمل می کردند.

" کارمن " بعد از آن که در برزیل خواننده ای مشهور شد به آمریکا رفت. او بسیار معروف و مشهور بود و آواز هایش در مورد سرزمین اش بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت.

میوه هایی که هنگام آواز خواندن روی سرش بود تبدیل به نمادی از برزیل شد و " کارمن " شد.


شاید ترانه معروف " موز چیکیتا " ی او را شنیده باشید که می گوید:

من " موز چیکیتا " هستم
آمده ام تا بگویم

موز های تنها در جاهایی خاص رشد می کنند

موز ها آب و هوای گرم و مرطوب استوایی را دوست دارند.

پس آن ها هیچ گاه توی یخچال نگذارید.


حالا، هنگامی که مردم زنی با میوه هایی بر سر می بینند به یاد " کارمن میراندا " می افتند و به برزیل فکر می کنند. گرچه او در سنی کم ، در 46 سالگی ، فوت کرد اما او را به عنوان " بانویی با کلاه میوه ای " در یاد مردم برزیل ماندگار شده است.

ترجمه و باز نویسی : سحر اخوان کاظم زاده

رندی ، پسری از گندم زار های کانادا


تا به حال به طلوع آفتاب در افق نگاه کرده اید؟

من این کار را بسیار انجام داده ام .

اسم من " رندی " است و در مزرعه ای در "رگینا "، یکی از شهر های کانادا زندگی می کنم . اتاق خوابم در طبقه دوم خانه است. من با پدر و مادرم در این خانه و کنار مزرعه مان زندگی می کنم. هر روز صبح هنگامی که از پنجره ی اتاق ام به بیرون نگاه می کنم ،انگار انوار طلایی خورشید مانند رنگی طلایی بر آن پاشیده شده و صبحی طلایی را برای من رسم کرده است.

پدر من یک گندم کار است و در کنار این کار یک گله گاو هم دارد. یعنی هم کشاورز و هم دامدار است.

صبح ها که به ساقه ها و خوشه های طلایی گندم و حرکت منظم و هماهنگ آن ها با نسیم ملایم نگاه می کنم ، مانند هنرمندانی هستند که با موسیقی ، رقصی زیبا را اجرا می کنند.

من در ایالت " ساسکچوان " کانادا زندگی می کنم. اسم این ایالت را از روی نام قبیله ای از هندی ها که در این منطقه زندگی می کردند گرفته اند.



زمین های این ایالت همگی صاف و هموار اند به همین دلیل در هر نقطه ی از آن می توان گندم زار های بیشماری را دید.

یکی از روز های یکشنبه صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تا به شهر " موس جا " بروم. برای والدینم یادداشتی گذاشتم تا آن ها را مطلع کنم و بعد از خانه بیرون رفتم. هنگامی که از جاده باریک و از میان گندم زار هایی که دو طرف راه باریک بود می گذشتم ، صد ها زنبق زرد و نارنجی را دیدم که نوید رسیدن گندم ها و رسیدن زمان درو گندم ها را می داد. زنبق های زرد و نارنجی ، سه پرچم طلایی دارند که این نماد بر روی پرچم ایالت ساسکچوان هم وجود دارد ، پرچمی که بر فراز ساختمان های اداری شهر " رگینا " به اهتزاز در آمده است.

یک ساعتی از پیاده روی ام نگذشته بود که در راه و در دور دست ها و بین خوشه های گندم چیزی نظرم را به خود جلب کرد.آن جا ، میان گندم زار ، مردی که لباس کار پوشیده بود ، ساقه های گندم و کاه ها را جمع و دسته بندی می کرد. هنگامی که رسیدم ، دیدم اوه! همسایه مان آقای " پری چارد " در حال کار کردن است. از دیدن کاری که داشت می کرد بسیار تعجب کردم. او در حال ساختن تندیسی حصیری بود که بیشتر از یک متر ارتفاع داشت.تندیسی که ساخته بود ، در واقع شبیه عروسکی حصیری بود که کمی خم شده بود و چنگال کشاورزی بزرگی هم توی دستش بود. از دیدن زیبایی هنر آقای " پری چارد " در ساختن مجسمه ای این چنین طبیعی با ساقه های گندم بسیار تعجب کردم. همین طور در حال تماشا کردن او و تندیس بودم که متوجه من شد و لبخندی زد.

او مرا به منزلش دعوت کرد تا تمام مجسمه هایی را که تا به حال ساخته است به من نشان دهد.

در گوشه ای از طویله ی مزرعه ، او در واقع یک مجموعه از این تندیس ها داشت ، مانند یک نمایشگاه واقعی . در قفسه ها تعداد زیادی از این مجسمه های حصیری بود ، چیز هایی مانند مردی در حال راندن تراکتور ، اسب هایی که وسایل کشاورزی را می کشند ، زنان و بچه هایی که مشغول کار کردن در مزارع و در حال درو گندم ها هستند ، زنانی که با روش های قدیمی و با استفاده از تخته و تشت در حال لباس شستن هستند و " پلیس سوار " کانادا که بر روی اسب های شان در حال گشت زنی هستند.


آقای " پری چارد " متوجه علاقه و تاثیری که این مجسمه ها بر من گذاشته بودند شد و به من یک پسر حصیری داد. دهانم از تعجب باز ماند وقتی به من گفت که این پسرک حصیری را به من داده است و برای خودم است. او گفت بار دیگر که به دیدنش بروم به من یاد خواهد داد که چگونه با ساقه های گندم تندیس هایی زیبا درست کنم. بیشتر از آن نمی توانستم منتظر بمانم، باید زودتر به خانه می رفتم تا هدیه زیبایی را که گرفته بودم به پدر و مادرم نشان دهم و به آن ها می گفتم که همسایه ما نه تنها یک کشاورز بلکه یک هنرمند واقعی است.


*..ترجمه : سحر اخوان