Thursday, January 8, 2009

زندگی در لهستان





اسمم " جوآنا " است و در نزدیکی " کراکو " با برادرم "کارول" ، پدر ، مادر و پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می کنم. " کراکو" بیشتر از هزار سال قدمت دارد و ساختمان های قدیمی و زیبایی دارد. یکی از این ساختمان ها قلعه ای قدیمی و زیباست. من و برادرم عضو گروه رقص سنتی مدرسه مان هستیم.

شما می توانید ما راب ا لباس های سنتی لهستانی مان در تصویر ببینید. ما رقص های متنوعی مانند " پولونیز " * ، "مازور "** و " کراکوویاک "*** و " پولکا "**** را در گروه مان تمرین و اجرا می کنیم.

تا زمانی که مدرسه نمی رفتم و کوچک بودم ، از کمک کردن به پدربزرگ و مادربزرگم در کارهای باغبانی لذت می بردم. مادر بزرگ من گل های رز بسیار زیبایی را پرورش می دهد و گاهی آن ها را در بازار های محلی روزانه می فروشیم. پدربزرگ . مادربزرگ من خاطرات زیادی از زمان های گذشته دارند. آن ها حوادثی مانند جنگ جهانی دوم را به یاد دارند و اغلب داستان هایی از دوران کودکی شان برای من تعریف می کنند. در سال 1939 ، لهستان توسط ارتش نازی آلمان از غرب و کمونیست های روسیه از شرق مورد هجوم قرار گرفت و اشغال شد. در آن روزها هر دو کشور آلمان و روسیه توسط حاکمان ظالمی اداره می شدند. در آلمان ، هیتلر و در روسیه ،استالین حکومت می کردند که به قوانین و حقوق انسان ها هیچ اهمیتی قائل نمی شدند. میلیون ها نفر از مردم در میدان های جنگ و اردوگاه های متمرکزی که به دستور استالین و هیتلر ساخته شده بود ، کشته شدند.

یکی از آن اردوگاه های مرگ نازی ها که " آشوویتز "***** نام داشت در پنجاه کیلومتری شهر ماست. یک موزه ی از این جنگ هم در آن جا وجود دارد، که از طرف مدرسه با همکلاسی های خود به این موزه رفتیم. دیدن حوادث و یادآوری خاطرات این جنگ برای من بسیار ناراحت کننده بود.

نازی های آلمان در سال 1945 شکست خوردند ولی اتحاد جماهیر شوروی کنترل بخش بزرگی از اروپای شرقی ( که لهستان هم جزئی از بود ) را به دست گرفتند. پدربزرگم به من گفته که بسیاری از دوستانش به اردوگاه های کار اجباری در سیبری (روسیه) رفته اند و هیچ وقت بازنگشته اند. استالین در سال 1953 مرد اما لهستان همچنان تحت کنترل روسیه بود تا اینکه در سال 1980که دوباره کشوری مستقل شد و در سال 2004 به عضویت اتحادیه اروپا در آمد که در آن زمان 25 کشور در آن عضو بودند.

نسل من هیچ جنگی را به خاطر ندارند و همه ی ما رد صلح و آرامش زندگی می کنیم، من تعدادی دوست آلمانی و روسی دارم، ما در خانه لهستانی صحبت می کنیم اما در مدرسه انگلیسی و آلمانی یاد می گیریم . امیدوارم وقتی بزرگ شدم برای تحصیل به یکی از دانشگاه های کشور آلمان بروم و بعد از آن در سازمان اتحادیه اروپا کار کنم تا بتوانم از شروع دوباره هر جنگی جلوگیری کنم.



*پولونیز : نوعی رقص سنتی کشور لهستان است، که در این رقص حرکات نمایشی به آرامی انجام می شود.

**مازور :نوعی رقص در کشور لهستان است که به هر دو صورت سریع و کند رواج دارد و در سایر قسمت های اروپا نیز در قرن نوزدهم رواج داشته است.

*** کراکوویاک : نوعی رقص سنتی کشور لهستان که بیشتر در نواحی " کراکو " مرسوم است. در این رقص ، حرکات موزونی با سرعت بالا و به تقلید از ضربات سم اسب اجرا می شود. همچنین این رقص در جشن ها بیشتر اجرا می شود و بین مردم سایر قسمت های اروپا نیز از محبوبیت خاصی برخوردار است.

****پولکا : نوعی رقص سنتی در اروپای مرکزی است و در کشور های لهستان ، اتریش و روسیه رواج دارد و امروزه جز محبوب ترین رقص ها در کشور روسیه است.




*****آشوویتز : آشوویتز بزرگترین اروگاه جنگ نازی ها بوده که بقایای آن هم اکنون در قسمت هایی از لهستان وجود دارد. این اردوگاه در پنجاه کیلومتری غرب " کراکو " ی فعلی است.


Saturday, November 1, 2008

آنی مور و ایرلند دوست داشتنی


دسامبر 1981 بود. "آنی مور" با دو برادر کوچکترش "فیلیپ " و " آنتونی " منتظر ایستاده بودند.آن ها منتظر کشتی " اس اس نوادا " بودند ، کشتی ای که آن ها را از ایرلند به نیویورک می برد.نسیم موهای قرمز " آنی " را نوازش می کرد و اشک از چشم های سبزش سرازیر شده بود. او نمی توانست باور کند که ایرلند ، سرزمین مادری شان را ترک می کنند.

" آنی " غریبانه با خودش فکر می کرد ، آیا ممکن است روزی به این سرزمین سبز برگردد. و فکر اینکه نمی تواند دوباره شاهد این همه زیبایی و دره های سرسبز سرزمین اش باشد ، او را به گریه می انداخت.یعنی ممکن بود که او بتواند توی آمریکا غذاهای خوشمزه ایرلندی را پیدا کند؟ آیا می توانستند "روز پاتریک مقدس " را مانند همیشه جشن بگیرند؟ سوال های زیادی از فکر و ذهن اش عبور می کرد.

او می دانست که مجبور است سوار کشتی شود. اگر چه ناراحت بود ، ولی برای دوباره دیدن والدینش بسیار هیجان زده بود.آن ها دو سال پیش همراه با برادر بزرگتر "آنی " به آمریکا رفته بودند. اینکه دوباره همه ی خانواده کنار هم باشند خیلی خوب و دوست داشتنی بود.پدر و مادرش در نیویورک کار می کردند، گرچه آن شهر بزرگ را دوست نداشتند ولی در آن شهر هم خانه ی کوچکی داشتند ، هم کار و هم پولی برای تهیه غذا و پوشاک.زندگی شان هر چه بود از زندگی در ایرلند بهتر بود ، آن ها همانطور می توانستند برای عبادت به کلیسای مخصوص کاتولیک ها بروند.

" آنی " و دو برادرش دوازده روز در کشتی بودند. آن ها در قسمت عمومی کشتی بودند ، به آن معنی که همراه با تعداد زیادی از مردم در یک اتاق بسیار بزرگ روز های سفر را می گذراندند. جمعیت زیادی توی کشتی بودند و غذا بسیار کم بود. " آنی " مدام مواظب برادر هایش بود تا مطمئن باشد که جایشان امن و راحت است. افرادی که توی این قسمت از کشتی بودند زیاد روی عرشه کشتی نمی رفتند. کشتی بسیار سرد بود و تعداد زیادی از مردم دریا زده شده بودند.

در اول ژانویه 1892 ، کشتی به نیویورک رسید. مجسمه آزادی همانطور که داشتند به اسکله نزدیک می شدند به آن ها خوشامد می گفت. صحنه زیبایی بود، همه خوشحال بودند و از این خوشحالی به گریه افتاده بودند. " آنی " بسیار خوش حال بود که سفرشان دیگر به پایان رسیده . ناخدا اعلام کرد که کشتی در "جزیره الیس " لنگر خواهد انداخت. همه کسانی که سالم هستند فرم هایی را برای ماندن در آمریکا باید پر کنند.

" آنی " اولین کسی بود که از کشتی پیاده شد . او از اینکه یک مامور در بدو ورود به او یک سکه طلایی 10 دلاری داده خوشحال بود. در ابتدا او متوجه نشد . او تا به حال توی زندگی اش این همه پول ندیده بود و نمی دانست که چرا این 10 دلار به او داده شده است. بعد به " آنی " توضیح داده شد که " جزیره الیس" یک جزیره جدید است و این10 دلار به دلیل اینکه او اولین نفری بوده که پا به آن جزیره تازه افتتاح شده گذاشته ، داده شده است. او ناگهان یادش آمد که آن روز ، روز تولد پانزده سالگی اش بوده است و بسیار خوشحال بود.

و اینطور بود که " آنی " اولین مهاجری بود که به آن به بندر-جزیره تازه افتتاح شده " جزیره الیس " پا گذاشت، بعد از 100 سال مجسمه " آنی و برادر هایش " در " جزیره الیس " قرار دارد که الان این جزیره به موزه تبدیل شده است. مجسمه ای شبیه آن نیز در " کاب " در ایرلند ، جایی که آن ها سفر دریایی شان را از آن جا آغاز کردند وجود دارد. پس از آن حدود هفده میلیون نفر به ایالات متحده آمریکا از طریق " جزیره الیس" رفتند.

جزیره الیس: محل استقرار مهاجران و محل ورود آن ها که در بندر نیویورک در ایالات متحده آمریکا قرار دارد و بیش از هفده میلیون مهاجر از طریق آن وارد خاک آمریکا شدند . این جزیره در سال 1954 تعطیل شد و از آن پس تبدیل به موزه شد.



روز سنت پاتریک : سنت پاتریک یکی از 12 حواری حضرت عیسی (ع) است. 17 مارس روز برگزاری جشن روحانی پشتیبان ایرلندی ها، کشیش پاتریک (461-386)، در تقویم عبادی کاتولیک ها و یک تعطیلی رسمی در جمهوری ایرلند، ایالت اولسیتر در ایرلند جنوبی، و انگلیس، و دو ایالت کانادا است. ولی بطور غیررسمی در سرتاسر دنیا توسط مردم اقوام و نژادهای مختلف جشن گرفته می شود.

اس اس نوادا : نام کشتی باربری –مسافر بری

کاب ، کب : معروفترین جزیره که در جنوب ایرلند واقع است. مهاجرت ایرلندی ها از بندری در ایرلند به اسم بندر کب صورت میگرفته و چون آن بندر شاهد گریه هزاران مهاجر برای دوری از خانوادشان بوده آن جا را بندر گاه اشک نام نهاده اند.Cobh

--------------------------------------------------------------


ترجمه و بازنویسی: سحر اخوان

Thursday, January 31, 2008

دختر امپراطور

درست قبل از اینکه مادر "زی وی " چشم از جهان ببندد ، در همان حال که بسیار بیمار و رنجور بود به دخترش ، "زی وی " گفت که پدر تو در واقع امپراطور چین است. مادرش به او وصیّت نامه ، یادگار ها و مدارکی داد که بر اساس آن او می توانست اثبات کند که دختر امپراطور است .


پس از فوت مادر " زی وی " و انجام مراسم تدفین ، دخترک برای یافتن پدرش به پکن سفر کرد.

او می دانست که در ان شرایط دیدن پدرش کاری سخت و دشوار است . به این دلیل که پادشاه در " شهر ممنوعه " زندگی می کرد. " شهر ممنوعه " در مرکز شهر پکن پایتخت چین قرار داشت و مردم عادی اجازه رفت و آمد و حضور در آن را به راحتی نداشتند.

به همین دلیل " زی وی " تصمیم گرفت برای دیدن پدرش راهی دیگر پیدا کند چون ورود به "شهر ممنوعه " برای او غیر ممکن بود. او تصمیم گرفت هنگامی که امپراطور و ملازمان اش برای شکار به جنگل و بیشه زار اطراف می روند در مسیر راه او را ببیند. برای همین پشت درختان و بوته ها پنهان شد تا هنگامی که آن ها می رسند ، بتواند امپراطور را ببیند.


همانطور که او پشت بوته ها پنهان بود ، امپراطور که در حال شکار بود به اشتباه تیر را طوری پرتاب کرد که تیر به بوته ها خورد و دخترک که پست بوته ها بود زخمی شد. امپراطور که به اشتباه تیر را به سوی " زی وی " پرتاب کرده بود از این عمل خود بسیار ناراحت شد.

به همین امپراطور و همراهان اش ، " زی وی " را برای درمان و یافتن پزشکی به "شهر ممنوعه " بردند. هنگامی که دخترک بی هوش بود ، امپراطور مدارک و یادگاری هایی را که مادرش به تو داده بود و همراه دختر بود می بیند و متوجه می شود که این دخترک ، دختر واقعی او است. او از پیدا کردن و بازگشت دخترش بسیار شاد شد و او را شاهزاده خانم امپراطوری نامید.

بعد از بهبودی " زی وی " او فرصت کافی برای کشف و گردش در " شهر ممنوعه " را پیدا کرد. شهری بسیار بزرگ با بیش از هشتصد ساختمان و 9999 اتاق.

رنگ اصلی ساختمان های "شهر ممنوعه " زرد بود ، چون زرد رنگ و نشانه خانواده سلطنتی محسوب می شد.

"شهر ممنوعه " به دو بخش اصلی تقسیم شده بود . بارگاه و حیاط بیرونی که امپراطور فرماندهان عالی کشور را در ان سازمان دهی کرده بود و بارگاه داخلی که با خانواده سلطنتی خود در ان زندگی می کرد. او چون از خانواده سلطنتی بود می بایست تا زمان ازدواجش در قسمت داخلی "شهر ممنوعه " زندگی می کرد. تا آن زمان و طول مدتی که در قسمت داخلی زندگی می کرد او به فراگیری موسیقی و نحوه رفتار و پوشش مانند یک شاهزاده خانم پرداخت.



ترجمه و بازنویسی : سحر اخوان

بانویی با کلاه میوه ای



سلام .
اسم من " کارمن " است و در برزیل زندگی می کنم .

نه...اشتباه نکنید، من " کارمن میراندا " ی معروف نیستم. اگر چه مثل او لباس های بلند می پوشم و کلاهی میوه دار بر سرم می گذارم. حالا داستان " کارمن میراندا " را برای تان تعریف می کنم تا بدانید که چرا شبیه او لباس های بلند می پوشم و کلاه میوه دار بر سر می گذارم.

کارمن میراندا خواننده معروف فولکلور برزیلی بود. او در سال 1909 در پرتقال متولد شد. هنگامی که او تنها دو سال داشت خانواده اش به برزیل مهاجرت کردند. البته مهاجرت از پرتقال به برزیل امری برای افرادی که در پرتقال زندگی می کردند محسوب می شد به این دلیل که دو کشور پرتقال و برزیل هم زبان بودند و آداب و رسوم یکسانی هم دارند. پرتقال کشوری در اروپا و همسایه اسپانیا است. پانصد سال پیش پادشاهان و شاهزادگان اسپانیایی و پرتقالی کاشفانی مانند کریستف کلمب را برای پیدا کردن سرزمین های جدید فرستادند. کاشفان پرتقالی به سمت آمریکای جنوبی فرستاده شدند و برزیل را پیدا کردند. از ان به بعد بسیاری از مردم پرتقال به برزیل مهاجرت کردند ، مردم برزیل به زبان پرتقالی صحبت می کنند.




" کارمن " و خانواده اش در یکی از شهر های بزرگ برزیل ساکن شدند. " کارمن " علاقه بسیار زیادی به خوانندگی داشت و پس از اینکه تحصیلاتش را در مدرسه به پایان رساند ، خواننده ای مشهور شد . او آهنگ های فولکلور که مربوط به نوعی رقص سنتی در برزیل به اسم " سامبا " می خواند. این آهنگ ها توسط برده های آفریقایی به برزیل آورده شده بود.او در هنگام آواز لباس و دامن های بلند می پوشید و بر روی سرش میوه هایی را می گذاشت.

" کارمن " به این دلیل میوه ها را هنگام خواندن روی سرش می گذاشت ، چون زنان "باهیا " ( قسمتی از برزیل) هنگامی که می خواستند میوه هایی را که از درختان باغ های شان چیده بودند به بازار ببرند آن ها را در سبد هایی می ریختند و آن سبد ها را روی سرشان می گذاشتند و به بازار می برند . آن ها در مسیر بین باغ های شان تا بازار با سبد هایی پر از میوه بر سر آهنگ هایی نیز می خوانند و با حرکاتی موزون در دسته هایی به سمت بازار می رفتند. میوه هایی مانند کیوی ، موز و سایر میوه های مناطق گرم استوایی را در این سبد ها حمل می کردند.

" کارمن " بعد از آن که در برزیل خواننده ای مشهور شد به آمریکا رفت. او بسیار معروف و مشهور بود و آواز هایش در مورد سرزمین اش بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت.

میوه هایی که هنگام آواز خواندن روی سرش بود تبدیل به نمادی از برزیل شد و " کارمن " شد.


شاید ترانه معروف " موز چیکیتا " ی او را شنیده باشید که می گوید:

من " موز چیکیتا " هستم
آمده ام تا بگویم

موز های تنها در جاهایی خاص رشد می کنند

موز ها آب و هوای گرم و مرطوب استوایی را دوست دارند.

پس آن ها هیچ گاه توی یخچال نگذارید.


حالا، هنگامی که مردم زنی با میوه هایی بر سر می بینند به یاد " کارمن میراندا " می افتند و به برزیل فکر می کنند. گرچه او در سنی کم ، در 46 سالگی ، فوت کرد اما او را به عنوان " بانویی با کلاه میوه ای " در یاد مردم برزیل ماندگار شده است.

ترجمه و باز نویسی : سحر اخوان کاظم زاده

رندی ، پسری از گندم زار های کانادا


تا به حال به طلوع آفتاب در افق نگاه کرده اید؟

من این کار را بسیار انجام داده ام .

اسم من " رندی " است و در مزرعه ای در "رگینا "، یکی از شهر های کانادا زندگی می کنم . اتاق خوابم در طبقه دوم خانه است. من با پدر و مادرم در این خانه و کنار مزرعه مان زندگی می کنم. هر روز صبح هنگامی که از پنجره ی اتاق ام به بیرون نگاه می کنم ،انگار انوار طلایی خورشید مانند رنگی طلایی بر آن پاشیده شده و صبحی طلایی را برای من رسم کرده است.

پدر من یک گندم کار است و در کنار این کار یک گله گاو هم دارد. یعنی هم کشاورز و هم دامدار است.

صبح ها که به ساقه ها و خوشه های طلایی گندم و حرکت منظم و هماهنگ آن ها با نسیم ملایم نگاه می کنم ، مانند هنرمندانی هستند که با موسیقی ، رقصی زیبا را اجرا می کنند.

من در ایالت " ساسکچوان " کانادا زندگی می کنم. اسم این ایالت را از روی نام قبیله ای از هندی ها که در این منطقه زندگی می کردند گرفته اند.



زمین های این ایالت همگی صاف و هموار اند به همین دلیل در هر نقطه ی از آن می توان گندم زار های بیشماری را دید.

یکی از روز های یکشنبه صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تا به شهر " موس جا " بروم. برای والدینم یادداشتی گذاشتم تا آن ها را مطلع کنم و بعد از خانه بیرون رفتم. هنگامی که از جاده باریک و از میان گندم زار هایی که دو طرف راه باریک بود می گذشتم ، صد ها زنبق زرد و نارنجی را دیدم که نوید رسیدن گندم ها و رسیدن زمان درو گندم ها را می داد. زنبق های زرد و نارنجی ، سه پرچم طلایی دارند که این نماد بر روی پرچم ایالت ساسکچوان هم وجود دارد ، پرچمی که بر فراز ساختمان های اداری شهر " رگینا " به اهتزاز در آمده است.

یک ساعتی از پیاده روی ام نگذشته بود که در راه و در دور دست ها و بین خوشه های گندم چیزی نظرم را به خود جلب کرد.آن جا ، میان گندم زار ، مردی که لباس کار پوشیده بود ، ساقه های گندم و کاه ها را جمع و دسته بندی می کرد. هنگامی که رسیدم ، دیدم اوه! همسایه مان آقای " پری چارد " در حال کار کردن است. از دیدن کاری که داشت می کرد بسیار تعجب کردم. او در حال ساختن تندیسی حصیری بود که بیشتر از یک متر ارتفاع داشت.تندیسی که ساخته بود ، در واقع شبیه عروسکی حصیری بود که کمی خم شده بود و چنگال کشاورزی بزرگی هم توی دستش بود. از دیدن زیبایی هنر آقای " پری چارد " در ساختن مجسمه ای این چنین طبیعی با ساقه های گندم بسیار تعجب کردم. همین طور در حال تماشا کردن او و تندیس بودم که متوجه من شد و لبخندی زد.

او مرا به منزلش دعوت کرد تا تمام مجسمه هایی را که تا به حال ساخته است به من نشان دهد.

در گوشه ای از طویله ی مزرعه ، او در واقع یک مجموعه از این تندیس ها داشت ، مانند یک نمایشگاه واقعی . در قفسه ها تعداد زیادی از این مجسمه های حصیری بود ، چیز هایی مانند مردی در حال راندن تراکتور ، اسب هایی که وسایل کشاورزی را می کشند ، زنان و بچه هایی که مشغول کار کردن در مزارع و در حال درو گندم ها هستند ، زنانی که با روش های قدیمی و با استفاده از تخته و تشت در حال لباس شستن هستند و " پلیس سوار " کانادا که بر روی اسب های شان در حال گشت زنی هستند.


آقای " پری چارد " متوجه علاقه و تاثیری که این مجسمه ها بر من گذاشته بودند شد و به من یک پسر حصیری داد. دهانم از تعجب باز ماند وقتی به من گفت که این پسرک حصیری را به من داده است و برای خودم است. او گفت بار دیگر که به دیدنش بروم به من یاد خواهد داد که چگونه با ساقه های گندم تندیس هایی زیبا درست کنم. بیشتر از آن نمی توانستم منتظر بمانم، باید زودتر به خانه می رفتم تا هدیه زیبایی را که گرفته بودم به پدر و مادرم نشان دهم و به آن ها می گفتم که همسایه ما نه تنها یک کشاورز بلکه یک هنرمند واقعی است.


*..ترجمه : سحر اخوان